عاشق من نبودی
آنقدر که عاشقت بودم....
آنقدر که عاشقت بودم....
نگران من نبودی...
آنقدر که نگرانت بودم....
آنقدر که هر شب
بیداری مهمان چشمهایم بود...
چشمان تو آشنای خواب بود...
در خواب های رنگیت
جای من نبود
آنقدر که در نظرت خاکستری بودم.....
کاش خاکستری دوست می داشتی
کاش می دانستی
درونم دنیایی از نور و رنگ بود...
کافی بود بگویم دوستت دارم
تا بگویی دوستت ندارم....
گفتم...
گفتی...
به خاموشی رفت
آن نوری که در دلم بود...
دستای تو بود که خاموشم کرد
تو...
تو که عاشق من نبودی...